هراسناک پیش میرفت. اطرافش را درختان سیاه گرفته بودند و از ترس فقط نقطهی مقابلش را نگاه میکرد. در میان درختان بلند، قامتهایی سیاه دنبالش بودند. ذهنش دیگر یاری نمیکرد. هر چه قدر فکر میکرد که چگونه پا به این مکان گذاشته، بیشتر سردرگم میشد. آنقدر فرار کرد تا آن که دیواری از آتش او را احاطه کرد. ناگهان درون گودالی سیاه فرو رفت و صدایی شنید.
«ظهورت را خوش آمد میگویم.»
خرید کتاب ماجرای ظهور ناگهانی
جستجوی کتاب ماجرای ظهور ناگهانی در گودریدز
معرفی کتاب ماجرای ظهور ناگهانی از نگاه کاربران
کتاب های مرتبط با - کتاب ماجرای ظهور ناگهانی
«ظهورت را خوش آمد میگویم.»
خرید کتاب ماجرای ظهور ناگهانی
جستجوی کتاب ماجرای ظهور ناگهانی در گودریدز