بعد از قرنها مجازات و تبعید به دلیل تلاش برای اندازهگیری زمان، بالاخره مخترع اولین ساعت در جهان آزاد میشود، اما مأموریتی پیش روی اوست: برای رهایی خود، باید معنای حقیقی زمان را به دو نفر یاد دهد.
او به دنیای ما بازمیگردد و سفری را با دو همسفر باورنکردنی خود آغاز میکند: دختر نوجوانی که میخواهد هر چه سریعتر دورهی زندگی خود را تمام کند و تاجری ثروتمند و پیر که میخواهد عمری جاودانه داشته باشد. برای نجات خود باید این دو نفر را نجات دهد.
این داستان جذاب و فراموشنشدنی که مملو از حقیقتهایی دربارهی بشریت است، به همه این الهام را میبخشد که راجع به تصور خود از زمان تجدیدنظر و ارزش حقیقی زمان را درک کنند
خرید کتاب ارباب زمان
جستجوی کتاب ارباب زمان در گودریدز
معرفی کتاب ارباب زمان از نگاه کاربران
برای من معمولا کتاب ها این توانایی رو دارن که باعث بشن دنیای واقعی رو فراموش کنم و یادم بره تو زندگی واقعی چه اتفاقایی میفته...
امروز قصدم این بود که خودم رو توی کتاب غرق کنم تا خیلی به این فکر نکنم که امروز یه سال کامل به سنم اضافه میشه...
از اینکه زمان مثل برق میگذره بیزارم...
و اما ارباب زمان... مثل دوتا کتابی که قبلش خونده بودم موقع برداشتنش خیلی فکر نکردم...من فقط میخواستم بخونم... و انتخابم فوق العاده مناسب امروز بود... روزی که دلم میخواست ازش فرار کنم... در واقع میخواستم از زمان فرار کنم یه جورایی...
منی که تو چند روز گذشته بارها شمرده بودم چند روز مونده به این روزی که دوست ندارم... توی این کتاب برخوردم به زمان و شمردن روزها... و فکر میکنم همون یه جمله کتاب برای من کار خودش رو کرد... فکر میکنم... کلا هدف این کتاب این بود که این جمله رو به من بگه...
وقتی کسی عمرش را اندازه بگیرد، دیگر زندگی نمیکند.
بعد خوندن این جمله از خودم پرسیدم: من چقدر عمرم رو اندازه میگیرم؟ نکنه دارم زندگی کردن رو از دست میدم؟
و گاهی سوال کردن خوبه... فکرای بهتری توی ذهن آدم ایجاد میشه...
چقدر خوب که من این کتاب رو هفته پیش خریدم و امروز خوندم...
مشاهده لینک اصلی
شاید قبلاً جور دیگهای فکر میکردم. شاید انتظاراتم از یک کتاب در سطح پایینتری بود یا نه اصلاً فقط متفاوت از این چیزی بود که حالا هست و یا آخرین احتمال؛ میچ آلبوم توی این کارش اندازه «برای یک روز بیشتر» و «پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید» موفق نبوده البته از نظر من.
از ساختار که کاملاً بگذرم داستان کشش خوبی داره اما شخصیت سارا و ویکتور داستانهای خیلی کلیشهایای دارن. سارا طبق معمول خیلی از داستانها و فیلمها یه دختر با اضافه وزن و کسی که هیچ پسری بهش اهمیت نمیده و یهو تصمیم مسخرهای میگیره و ویکتور یه آدم خیلی خیلی پولدار که یهو سرطان میگیره. چندبار این داستانها رو خوندیم و دیدیم؟ اونم دقیقا به همین شکل و بدون هیچ چیز تازهای!
بدترین چیز برای یه خواننده اینه که از یه نویسنده ناامید شه. گمون نکنم بخوام دیگه از میچ آلبوم کتابی بخونم. شایدم وقتی دوستم کتابش رو بهم داد و گفت این رو بخون خیلی قشنگه نباید فریب میخوردم. دو کتاب قبلی در مقایسه با این کتاب واقعا عالی بودن و من ترجیح میدم تصورم از یه نویسندهی خوب بهم نخوره.
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب ارباب زمان
او به دنیای ما بازمیگردد و سفری را با دو همسفر باورنکردنی خود آغاز میکند: دختر نوجوانی که میخواهد هر چه سریعتر دورهی زندگی خود را تمام کند و تاجری ثروتمند و پیر که میخواهد عمری جاودانه داشته باشد. برای نجات خود باید این دو نفر را نجات دهد.
این داستان جذاب و فراموشنشدنی که مملو از حقیقتهایی دربارهی بشریت است، به همه این الهام را میبخشد که راجع به تصور خود از زمان تجدیدنظر و ارزش حقیقی زمان را درک کنند
خرید کتاب ارباب زمان
جستجوی کتاب ارباب زمان در گودریدز
امروز قصدم این بود که خودم رو توی کتاب غرق کنم تا خیلی به این فکر نکنم که امروز یه سال کامل به سنم اضافه میشه...
از اینکه زمان مثل برق میگذره بیزارم...
و اما ارباب زمان... مثل دوتا کتابی که قبلش خونده بودم موقع برداشتنش خیلی فکر نکردم...من فقط میخواستم بخونم... و انتخابم فوق العاده مناسب امروز بود... روزی که دلم میخواست ازش فرار کنم... در واقع میخواستم از زمان فرار کنم یه جورایی...
منی که تو چند روز گذشته بارها شمرده بودم چند روز مونده به این روزی که دوست ندارم... توی این کتاب برخوردم به زمان و شمردن روزها... و فکر میکنم همون یه جمله کتاب برای من کار خودش رو کرد... فکر میکنم... کلا هدف این کتاب این بود که این جمله رو به من بگه...
وقتی کسی عمرش را اندازه بگیرد، دیگر زندگی نمیکند.
بعد خوندن این جمله از خودم پرسیدم: من چقدر عمرم رو اندازه میگیرم؟ نکنه دارم زندگی کردن رو از دست میدم؟
و گاهی سوال کردن خوبه... فکرای بهتری توی ذهن آدم ایجاد میشه...
چقدر خوب که من این کتاب رو هفته پیش خریدم و امروز خوندم...
مشاهده لینک اصلی
شاید قبلاً جور دیگهای فکر میکردم. شاید انتظاراتم از یک کتاب در سطح پایینتری بود یا نه اصلاً فقط متفاوت از این چیزی بود که حالا هست و یا آخرین احتمال؛ میچ آلبوم توی این کارش اندازه «برای یک روز بیشتر» و «پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید» موفق نبوده البته از نظر من.
از ساختار که کاملاً بگذرم داستان کشش خوبی داره اما شخصیت سارا و ویکتور داستانهای خیلی کلیشهایای دارن. سارا طبق معمول خیلی از داستانها و فیلمها یه دختر با اضافه وزن و کسی که هیچ پسری بهش اهمیت نمیده و یهو تصمیم مسخرهای میگیره و ویکتور یه آدم خیلی خیلی پولدار که یهو سرطان میگیره. چندبار این داستانها رو خوندیم و دیدیم؟ اونم دقیقا به همین شکل و بدون هیچ چیز تازهای!
بدترین چیز برای یه خواننده اینه که از یه نویسنده ناامید شه. گمون نکنم بخوام دیگه از میچ آلبوم کتابی بخونم. شایدم وقتی دوستم کتابش رو بهم داد و گفت این رو بخون خیلی قشنگه نباید فریب میخوردم. دو کتاب قبلی در مقایسه با این کتاب واقعا عالی بودن و من ترجیح میدم تصورم از یه نویسندهی خوب بهم نخوره.
مشاهده لینک اصلی